نامۀ چارلی چاپلين به دخترش ژرالدين
افسوس؛ که هر چه کردم مردم بفهمند، فقط خندیدند.
ژرالدين دخترم:
اينجا شب است، يک شب نوئل. در قلعِۀ کوچک من همۀ سپاهيان بیسلاح خفتهاند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت، بزحمت توانستم بیاينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن، به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم. من از توخيلی دورم، خيلی دور…اما چشمانم کور باد، اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روی ميز هست. تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاريس افسونگر، بر روی آن صحنۀ پر شکوه “شانزليزه” میرقصی. اين را میدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهايت را میشنوم و در اين ظلمات زمستانی، برق ستارگان چشمانت را میبينم.
شنيدهام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه، نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش. اما اگر قهقهۀ تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برايت فرستادهاند تو را فرصت هشياری داد، در گوشهای بنشين، نامهام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم، ژرالدين من چارلی چاپلين هستم. وقتی بچه بودی، شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصهها گفتم. قصه زيبای خفته در جنگل، قصه اژدهای بيدار در صحرا، خواب که به چشمان پيرم میآمد، طعنهاش میزدم و میگفتمش برو.
من در رويای دخترم خفتهام. رويا میديدم ژرالدين، رويا…
رويای فردای تو، رويای امروز تو، دختری میديدم به روی صحنه، فرشتهای میديدم به روی آسمان، که میرقصيد و میشنيدم تماشاگران را که میگفتند: ” دختره را میبينی؟ اين دختر همان دلقک پيره. اسمش يادته؟ چارلی .” آره؛ من چارلی هستم. من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص. من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصيدم، و تو در جامه حرير شاهزادگان میرقصی. اين رقصها، و بيشتر از آن، صدای کفزدنهای تماشاگران، گاه تو را به آسمانها خواهد برد. برو. آنجا برو اما گاهی نيز بروی زمين بيا، و زندگی مردمان را تماشا کن.
زندگی آن رقاصهای دوره گرد کوچههای تاريک را، که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بينوایی میلرزد. من يکی ازاينان بودم ژرالدين، و در آن شبها، در آن شبهای افسانهای کودکیهای تو، که تو با لالایی قصههای من، به خواب میرفتی، و من باز بيدار میماندم در چهرۀ تو مینگريستم، ضربان قلبت را میشمردم، و از خود میپرسيدم: چارلی آيا اين بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
… تو مرا نمیشناسی ژرالدين. در آن شبهای دور، بس قصهها با تو گفتم، اما قصۀ خود را هرگز نگفتم.
اين داستانی شنيدنی است:
داستان آن دلقک گرسنهای که در پستترين محلات لندن آواز میخواند و میرقصيد و صدقه جمع میکرد. اين داستان من است. من طعم گرسنگی را چشيدهام. من درد بیخانمانی را چشيدهام. و از اينها بيشتر، من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج میزند، اما سکۀ صدقۀ رهگذر خودخواهی آن را میخشکاند، احساس کردهام.
با اين همه من زندهام و از زندگان پيش از آنکه بميرند، نبايد حرفی زد. داستان من به کار تو نمیآيد، از تو حرف بزنيم. به دنبال تو نام من است: چاپلين.
با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم، و بيشتر از آنچه آنان خنديدند، خود گريستم.
ژرالدين در دنيایی که تو زندگی میکنی، تنها رقص و موسيقی نيست .
نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميایی، آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن، حال آن رانندۀ تاکسی را که تو را به منزل میرساند، بپرس، حال زنش را هم بپرس… و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچهاش نداشت، چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار. به نماينده خودم در بانک پاريس دستور دادهام، فقط اين نوع خرجهای تو را، بی چون و چرا قبول کند. اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی.
گاه به گاه، با اتوبوس، با مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه کن، و دست کم روزی يکبار با خود بگو: “من هم يکی از آنان هستم.” تو يکی از آنها هستی دخترم، نه بيشتر، هنر پيش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد، اغلب دو پای او را میشکند .
و وقتی به آنجا رسيدی که يک لحظه، خود را برتر از تماشاگران رقص خويش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن، و با اولين تاکسی خود را به حومه پاريس برسان. من آنجا را خوب میشناسم، از قرنها پيش آنجا، گهوارۀ بهاری کوليان بوده است. در آنجا، رقاصههایی مثل خودت را خواهی ديد. زيباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو. آنجا از نور کور کنندۀ نورافکنهای تآتر ” شانزليزه ” خبری نيست .
نور افکن رقاصهای کولی، تنها نور ماه است. نگاه کن، خوب نگاه کن. آيا بهتر از تو نمیرقصند؟
اعتراف کن دخترم؛ هميشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد.
هميشه کسی هست که بهتر از تو میزند؛ و اين را بدان که درخانوادۀ چارلی، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به يک کالسکه ران يا يک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد.
من خواهم مرد و تو خواهی زيست. اميد من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه اين نامه يک چک سفيد برايت میفرستم. هر مبلغی که میخواهی بنويس و بگیر. اما هميشه وقتی دو فرانک خرج میکنی، با خود بگو: ” دومين سکه مال من نيست. اين مال يک فرد گمنام باشد که امشب يک فرانک نياز دارد.”
جستجویی لازم نيست. اين نيازمندان گمنام را، اگر بخواهی، همه جا مییابی .
اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم، برای آن است که ازنيروی فريب و افسون اين بچههای شيطان خوب آگاهم، من زمان دراز مدتی را، در سيرک زيستهام، و هميشه و هر لحظه، بخاطر بند بازانی که از روی ريسمانی بس نازک راه میروند، نگران بودهام، اما اين حقيقت را با تو میگويم دخترم: مردمان بر روی زمين استوار، بيشتر از بند بازان بر روی ريسمان نا استوار، سقوط میکنند. شايد که شبی درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان، تو را فريب دهد. آن شب، اين الماس، ريسمان نا استوار تو خواهد بود، و سقوط تو حتمی است .
شايد روزی، چهره زيبای شاهزادهای تو را گول زند، آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی، هميشه سقوط میکنند .
دل به زر و زيور نبند، زيرا بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است و خوشبختانه، اين الماس بر گردن همه میدرخشد …
اما اگر روزی دل به آفتاب چهرۀ مردی بستی، با او يکدل باش، به مادرت گفتهام در اين باره برايت نامهای بنويسد. او عشق را بهتر از من میشناسد. و او برای تعريف يکدلی، شايستهتر از من است. کار تو بس دشوار است، اين را میدانم.
به روی صحنه، جز تکهای حرير نازک، چيزی بدن ترا نمیپوشاند. به خاطر هنر میتوان لخت و عريان به روی صحنه رفت و پوشيدهتر و باکرهتر بازگشت. اما هيچچيز و هيچکس ديگر در اين جهان نيست، که شايستۀ آن باشد که دختری ناخن پايش را به خاطرآن عريان کند.
برهنگی، بيماری عصر ماست، و من پيرمردم و شايد که حرفهای خندهدار میزنم.
اما به گمان من، تن عريان تو بايد مال کسی باشد، که روح عريانش را دوست میداری.
بد نيست اگر انديشۀ تو در اين باره، مال ده سال پيش باشد. مال دوران پوشيدگی. نترس، اين ده سال تو را پيرتر نخواهد کرد….
تنهایی
نامش انسان بود و تمام داراییش تنهایی؛ میخواست تنهاییاش را معامله کند و به قیمت عشق بفروشد، اما خریدار پیدا نشد…
پول
اما طفلکی این استاد بنده، نمیدونست که الان این روشها قدیمی شده و فقط با پول میشه یه نفر رو شناخت. فقط کافیه یه نفر رو در موقعیت پولی قرار بدیم (حالا هر موقعیتی که باشه) تا اون روی واقعی خودش رو در عرض سوت ثانیه نشون بده، تازه شرط نداره و نتیجه صد در صد تضمین شدست.
یه موقع میبینی، طرف بهتر از اونی بوده که فکرش رو میکردی (یک اندر10 به توان اِن) و یه موقع هم میبینی که اون آدمِ به اصطلاح دایۀ از مادر مهربانتر، چه چهرۀ واقعی ناجوانمرد و خبیثی داره.
آخ که عجب چیزیه این پول. بیشتر کشتار بشر در طول تاریخ اول برای مذهب بوده، دوم طلا و سوم پول و زن. البته اینکه زن بیشتر بوده یا پول، بین علما اختلاف هست و اینجانب که هیچ کدومش رو ندارم میگم هر دو و چه بسا پول. بله پول؛ چرا که نه.
نمیشه قبول کرد پول چیز کثیفی باشه، امثال اینجور آدما که از نظر خودشون زرنگن و پشه رو هوا نعل میکنن، کثیف هستن. گاهی دلم میخواد گردن همچین آدمی رو بگیرم به قصد خفه کردن و بگم آخه آدم نا…؛ استغفراله
خواب و شراب
ایستاده بودم
آمدی
روبرویم ایستادی،
نگاهم کردی،
نگاهت کردم، مست شدم، براستی چشمها دریچهای به روحند؛
گفتم، دوستت دارم و مثل شرابی
لبخند زدی،
از خواب بیدار شدم، نپریدم، فقط چشمهایم را باز کردم
همه چیز مثل قبل بود؛
تو نبودی و
این دلِ خراب بود و
من بودم و
مست بودم !
در آن دور دستها
که زمان خود را گم کرده است،
کسی است که به ما میگوید:
کوه با نخستین سنگ آغاز میشود؛
و انسان
با نخستین رنج…
سرزمین من، رویای من
سرزمین من، سرزمین او.
خودش خیلی از مردمانش تعریف کرد. گفت کاش همۀ دنیا بدونند. دکتر مق.ع از کشور افغانستان که چند ماهی میشه با هم آشنا شدیم و من به واسطۀ این آشنایی با مردم بسیار مهربون افغانستان بیشتر آشنا شدم. خیلی دلش میخواست که سرزمینش کشف شود و خیلی آرزوهای دیگر.
ولایت فاریاب:
در قسمت شمال غرب کشور افغانستان واقع، و مرکز آن شهر میمنه میباشد. قسمت عمده این سرزمین از تپههای خاکی، کوهها و جنگلها تشکیل شده است. موقعیت جغرافیایی و عوامل طبیعی این ولایت سبب شده تا به حیث کانون علم و فرهنگ شناخته شود دریاهای آن عبارتند از دریای میمنه، قیصار و شرین تگاب. باید گفت ذخایر گوگرد و نمک، موسسه پنبه و شرکت برق دیزلی را هم در این ولایت میتوان یافت. ولسوالیهای آن عبارت است از: اندخوی، پلچراغ، قیصار، شرین تگاب، دولت آباد، درزاب و پشتونکوت.
هوش مصنوعی، احساس مصنوعی
عجیبه که ما آدما اصرار داریم بگیم که همه چیز رو میدونیم، و حتا میدونیم که بدیم. خوب میدونیم. وقتی همه چیزمون واقعیه، میخوایم که احساس مصنوعی بروز بدیم. یاد انیمیشن والی افتادم. چرا باید رباطها و موجودات دیگه از ما بهتر باشن؟ یه رباط احساسش ازآدمای دورش کاملاً واقعیتر بود و مطابق با ارزشهای انسانی. گذشت کرد، دروغ نگفت، وفادار موند، و از اون مهمتر فراموش نکرد، حتی بعد از 2000 سال. با اینکه از آدما واقعیتر بود، باز دنبال این بود که یه انسان حقیقی بشه و 2000 سال براش تلاش کرد. ولی انسانها، از اول آشناییشون، شاید کمتر از 2000 ثانیه نشه که حرفای خودشون رو پس میگیرن و هزار تا چیز دیگه.
اسپیلبرگ و کامرون توی این دو فیلم به خوبی اعتراضشون رو به نوع بشر نشون دادن و اینکه ما آدما جداً مخربیم.
نمیدونم، نمیتونم بعضی افراد رو درک کنم. همونایی که نمیتونن خوبی رو درک کنن. شاید لازم باشه 2000 سال برای درکش تلاش کنم. شاید یه بار دیگه باید به دنیا بیام. به آدما که اطمینانی نیست. شاید برگردم سیارۀ خودم. لااقل اونجا آرامش هست. اینبار بدون تو. شایدم تو دیگه نخوای بیایی. زمینی شدی رفتی پی کارت.
ولنتاین، سپندارمذگان
سپندارمذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس و فروتن. زمین نماد عشق است، چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامن خود امان میدهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندارمذگان را به عنوان نماد عشق میپنداشتند.
هر ماه زرتشتی دارای سی روز است و هر گاه نام ماه با نام یکی از این روزها یکی میشود، زرتشتیان آن روز را جشن میگیرند. برای نمونه روز پنجم از ماه دوازدهم یعنی روز سپندارمذ از ماه اسفندارمذ. در این روز زنان به شوهران خود محبت هدیه میدادند و مردان نیز، زنان و دختران را بر تخت مینشاندند و به آنها احترام میگذاشتند.
روز سپندارمذ برابر است با روز 29 بهمن ماه و فقط چند روز با روز ولنتاین فاصله دارد.
سپندارمذگان بیست قرن قبل از میلاد مسیح است و ولنتاین سه قرن بعد از میلاد، بنابراین حالا که دارای چنین تاریخ و جایگاهی هستیم نباید به آن بیتفاوت باشیم.
« این بود آیین پارسی و آن نیز آیین تازی که بر دار کردند دوازده هزار کودک رومشکان را در قعر باخت نبرد.»
زندگی
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خویش برنخاست، که من به زندگی نشستم.
شعر از: احمد شاملو
زبان بین المللی
چندی پیش با دوستان هم دورۀ دانشگاه به همایش بیماریهای عفونی و … که در وزارت … برگزار شده بود رفتیم که به مدت یک هفته ادامه داشت و خیلی مفید بود. استاتید زیادی به این همایش دعوت شده بودند. همچنین عزیزانی هم از کشورهای همسایه و یک کشور اروپایی در این همایش حضور داشتند. این چند روز باعث شد تا بعد از مدتها بتونم با دوستام باشم و تجدید خاطرات قدیم کنیم. اما چیزی که تو این چند روز برام یاد آوری شد اینکه ما ایرانیها حتا اگه پروفسور هم باشیم هنوز با این زبان بینالمللی بیگانه هستیم و این درد بزرگیه. مثلاً اگر کسی بیاد و به زبان انگلیسی به مدت 15 دقیقه که زمان ناقابلی هست سخنرانی کنه، عدۀ زیادی سالن رو ترک میکنن واز اون ناراحت کنندهتر اینکه اگر در آخر، سخنران بگه < مادرها، خواهرها، همگی مراقب آنفولانزای نوع1 باشید. از اینکه به حرفای من گوش دادید ممنونم> همه به این صورت ترجمه میکنن که < من از مادر و خواهرم ممنونم> !!!
البته هستند اساتیدی که به لطف سفرهای زیادی که به خارج از کشور داشتند در حد محاوره با زبان انگلیسی آشنا هستند اما نه در حد بالای آکادمیک.
این معزل در قارۀ آسیا کمی تا قسمتی اِندمیک هست و کاریش نمیشه کرد. به این موضوع زمانی ایمان کامل آوردم که خواستم اندکی با دوستانی که از کشور همسایۀ اوز… تشریف داشتند، حال و احوال کنم. دوستان خودشون رو پروفسور ژنیکولوژی معرفی کردن و من متوجه شدم که اصلاً زبان انگلیسی بلد نیستند و من دارم با این کلمات قلمبه سلمبه وقت تلف میکنم. خیلی برام جای سوال بود که چرا اینها نباید زبان بلد باشن و حتی نتونن به من منظورشون رو بفهمونن.
بعد با دوستام به این نتیجه رسیدیم که خب زبان انگلیسی یاد گرفتن هم هنری می باشد و قدر هنر را هنرمند داند و بس!!!
آمپول
از ده، دوازده سال پیش که کار تزریق و این چیزا رو یاد گرفتم و البته به خیلی ها هم آمپول زدم، دیگه خودم به خودم آمپول میزنم و کسی به من آمپول نمی زنه. ها ها ها
یه بار به یه خانمی که پیر بود آمپول زدم، کلی تشکر کرد اما وقتی داشت می رفت بلند بلند گفت الهی دستت بشکنه ننه، الهی چلاق شی، سوزنش درد داشت !!!
خب سوزن درد داره دیگه.
اما صحنه های دیدنی مربوط به پسر بچه هایی می شه که هفت هشت سالشونه و از نظر خودشون مردن. حالا نه می تونن به ترسشون غلبه کنن و نه می تونن خودشون رو ضایع کنن. در نتیجه کلی ادا و اصول خنده دار از خودشون در میارن. از این ور تخت میرن اونور و میگن << حالا یه چیزی بگم بعد می خوابم>> این یه چیزی بگم ها ادامه داره و بعدش باید با 4 نفر به زور خوابوندشون.
توی آزمایشگاه، خون گرفتن از بچه های 4 تا 12 سال مصیبتی میشه. کلی آسمون و ریسمون به هم میبافن و قول میدن تکون نخورن، آخرش باید با ده نفر بگیریمشون و گاهی زور چند نفر به یه بچه نمیرسه. بعضی هاشون فحش و بد و بیراهم میدن. خیلی خنده داره !!!
خلاصه عالم و آدم از آمپول میترسن. خب، شاید بیشتر مردم از اینکه یه فلز سرد و تیز بخواد بره تو بدنشون وحشت دارن. آمپول از اون تجربه های خفن میشه برای بعضی ها، حالا نمی دونم چرا بعضی های دیگه از ظاهرش که مثل موشک می مونه و خیلی قشنگه، میترسن و غش می کنن !!!
قلب تو شاعری است
مگذار دست زمستان
میان ما فاصله اندازد
کنار من بنشین
نزدیک دلم…
چرا که آتش
تنها میوۀ زمستان است
با من سخن بگو
از شکوهِ دلت
که این،
از تمام جهان شکوهمندتر است…
شعر از: جبران خلیل جبران
آینه
می گوید: …
می گویم: حالا با خودت باش. خودِ خودت. همانی که حتی جلوی آینه هم نمی خواهی ببینیش. من یک آینه به تو می دهم.
خودم هم تبدیل به موسیقی می شوم برایت.
می گوید: …
می گویم: خودت را دیدی ؟ آیا همان رنگی بودی که فکر می کردی؟
می گوید: …
می گویم: حالا اینقدر خیره نشو. لا اقل دیدی که سخت نبود. خوب است.
می گوید: …
می گویم: گذشت…
می خواهی آینه را بشکنی؟ دست نگه دار…
آینه که نبود، خودِ من بودم ، بهترین دوستت.
کنار اولین بوسه ات جا ماندم
که چرا آدم ها دروغ می گویند
احساس می کنم کسی درکم نمی کند
شاید من یک معادلۀ سخت باشم
شایدم سخت نباشم، می دانم، من هم راه حلی دارم؛
در قلبِ آبی ِ من سوراخ بزرگی است
سال هاست حصار مغزم را شکسته ام
می دانی؛ من آزادم
اما یک حس غربت ناشناخته در دلم است، هر جا که باشم؛
اگر خواستی معادلۀ من را حل کنی
به آبی خیره شو
می بینی ؟
دلم دریاست و روحم آسمانی
پس هرگز فراموش نکن
آبی ترین ِ آبی ها را
توی حرفم نپر
توی جمعی هستی. همه در حال بحث در مورد موضوعی هستن. ساکتی. یه نفر نظر تو رو می پرسه، تا می خوای دهنت رو باز کنی و کلمه اول رو بگی، یکی دیگه شیرجه میزنه تو حرفت و می خواد با قدرت حرفش رو جای تو بزنه (بار هزارمش بود)!! حالا هاج و واج داری بهش نگاه می کنی. خیلی ناراحت میشی. انگار که اصلاً براشون در جایگاه یکی از اعضای جمع هم نبودی. می خوای که تو رو به رسمیت بشناسن. آخه متولد خردادی و حساس !! حالت حسابی گرفته میشه، اصلاً حرفت یادت میره. حالا میخوای که یه کوچولو اعتراض خودت رو نشون بدی. اوه اوه، انگار با این کار سوخت نیتروزیل رو ریختی توی موشک !! همه با هم یکی میشن و تو یه نفری. از اون جایی که می دونن مقصرن، سعی می کنن که تو رو مقصر نشون بدن. یکیشون مدام ازت توضیح می خواد. از هملت حرف میزنه، بعدش میگه ای کاش با چاقو منو میکشتی اما با کلمه به من چیزی نمی گفتی !! ای دادِ بیداد، چاقو کجا بود این وسط، بی خیال !! اما خب، مقصر شناخته شدی. حالا دلت می خواد از این جمع فرار کنی. امان از دلِ حساس، یهو یاد اونی می افتی که نباید بی افتی و وضع روحیت افتضاح میشه. یه لبخند الکی زدی که چیزی به روت نیاری. به خودت میگی گند بزنه به این اوضاع، اصلاً به آب پرتقال فکر کن !! اما نمی تونی با این حالت کنار بیایی. بالاخره زمان میگذره و از اون جمع راحت میشی، اما قبلش میری و عذر خواهی می کنی. نا سلامتی حرف نا مربوط زدی !!
سناریوی دوم:
تنها نشستی( یه موسیقی لایت به ماجرا اضافه کن). داری فکر میکنی و اون جریان لعنتی رو مرور می کنی. می خوای ببینی کجای کارت ایراد داشت اما می بینی که حق با تو بوده ولی چه میشه کرد که اونا چند نفر بودن و تو یه نفر.
اون موسیقی رو خاموش می کنی و به موسیقی درونت گوش میدی. نوستالژی دوباره یقت رو میگیره. همون حالت مسخره ای که آخر هر ترم دقیقاً شب های امتحان بهت دست میداد. خب که چی.
دیگه دوست نداری بری توی اون جمع. وقتی انگشت بزاری روی ایرادشون می خوان هر جور شده مچت رو بگیرن. حالا حساب می کنی که چند بار دیگه ممکنه توی اون جمع باشی. شاید 3 یا 4 بار. ازشون متنفر نیستی اما می خوای که نبینی شون. تا ابد. بعد شک میکنی که دنیا همیشه عادلانه بوده یا ناعادلانه.
به خودت میگی کاش همونی که از هملت حرف زد می اومد از دلم در میاورد. شعار خودت رو زمزمه می کنی، زندگی پر از تضاد است، هیچگاه نمی دانیم در حال آمدنیم یا در حال رفتن.
برداشت آخر:
بازم توی همون جمع هستی. تو دوست داری مودب باشی و صمیمی. زیر چشمی نگات میکنن. خوشحال نیستی.
چند بار در طول بحث به اون موضوع اشاره می کنن. یاد مترو می افتی که همه موقع سوار شدن همدیگه رو هل میدن. خب، تو سیارۀ خودت که این جوری نبوده !! به خودت می گی فهمیدن که اشتباه کردن،این خوبه، اما بازم داری حساب میکنی که چند بار دیگه ممکنه توی اون جمع قرار بگیری.
My blue planet
توی راه گفتی زمین جای شلوغ پلوغیه. حتماً همدیگه رو گم می کنیم. قول بده دنبالم بگردی. قول دادم.
اومدیم.
عجب جایی بود این زمین !! آدماش !! زندگی رو روی زمین شروع کردم. آبی زیاد معنی نداشت. کاش هیچ موقع معنی دروغ و بدی رو نمی فهمیدم. مثل همون موقع ها، توی سیارۀ خودم، آبی موندم.
گمت کرده بودم. بعد از سال ها، یه روز پیدات کردم. اول نشناختی. همه چیز رو به کلی فراموش کرده بودی. بعد، گفتی که دیگه آبی برات بخصوص نیست !! زمینی شده بودی حسابی.
هیچ توجهی به من نکردی و رفتی.
رفتی که رفتی…
I had a blue planet. That was located in M galaxy. That was more than 99 light year far from Milky Way galaxy. When you came to my planet for the first time, you told me you would stay with me then we never be alone. Everything was excellent. Then we decided to come to the earth. It was your idea. You told me we would have long way. 99 light year or more to the Milky Way galaxy.
During the way you told me earth would be too busy and crowded.
“For sure we will lose each other. Promise me you will find me. “You said.
I promised you.
We arrived.
Such a planet!! Such a people!! I started living on the earth. Blue hadn’t got any especial meaning. I wish I never understood means of lies and badness. I stayed blue like before in my planet.
I lost you.I found you after years. At first you did not recognize me.
You forgot everything completely. Then, you told me blue was not an especial color for you!! You were very earthly.
You did not attention to me and you went.
You went for ever…
زیبایی های ایران
شوشتر، گنجینۀ مهندسی آب ایران باستان
شوش پایتخت کهن ایران
خشت های جاویدان دورون تاش
ایزه، گنجینۀ نقش برجسته ها
قاجار
کتیبه ایی از دوران قاجاریه که وقف نامه ایی است از زمین های کشاورزی و چگونگی تقسیم آب مصرفی آن.
کعبۀ زرتشت
بنای سنگی چهار گوشی از دورۀ هخامنشی که به نظر بعضی مورخین کعبۀ زرتشت، پیامبر ایران باستان می باشد و برخی دیگر آن را محل نگهداری اسناد دولتی یا آتشکده و یا موارد دیگر نامیدند. ارتفاع این بنا 12.5 متر و طول هر ضلع آن 7 متر می باشد. بدون کاربرد هر گونه ملاتی، فقط از سنگ آهک سفید و خاکستری ساخته شده است با قدمت 25 قرن. پلکانی در قسمت شمالی ساختمان با 30 پله قرار دارد.
اهورا مزدا
اردشیر بابکان در حال دریافت حلقۀ شهریاری از اهورا مزدا – 1780 سال پیش
نقش بر جسته ها و کتیبه های دورۀ ساسانی
حماسۀ رستم
بزرگترین و با شکوه ترین نقش بر جستۀ ساسانی در بنای نقش رستم، بین آرامگاه داریوش بزرگ و اردشیر اول قرار گرفته که به حماسۀ رستم نسبت داده شده است و در آن والریَن امپراتور شکست خوردۀ روم، در حال زانو زدن مقابل شاپور اول، دومین شاه ساسانی که حدود 1760 سال پیش حکومت میکرده نشان داده شده است. مردی رومی که شاید سِریادیس رقیب والرین باشد جلوی اسب شاه ایستاده و شاه ایران دست خویش را به سوی او دراز نموده که ظاهراً حلقۀ فرمانروایی کشور روم شرقی را به وی می سپارد. زیر شکم اسب شاه، کتیبه ایی به زبان یونانی است. پشت سر شاه شخص دیگری است که مورخان وی را موبد کرتیر، رهبر مذهبی زمان ساسانیان نامیدند.
Anahita
آناهیتا نگهبان آب با تاجی هشت پر و هزار ستاره و گردن آویزی از طلا که در حال دادن حلقۀ شهریاری به نِرسی هفتمین پادشاه ساسانی و پسر شاپور اول است که 1700 سال پیش حکومت میکرده. میان شاه و آناهیتا کودکی قرار گرفته که به نظر میرسد هرمز دوم باشد و پشت سر شاه ظاهراً وزیر او قرار دارد.
برخی مورخین تعابیر دیگری برای این نقش برجسته دارند.
فرِوَهَر
و دانایی گفت: ما کوروش را کمر بستۀ خویش دانستیم. او از مشرق آفتاب به زاد رود مغرب خواهد رسید. آنجا که خورشید به خواب آب فرو میرود.
نگارۀ فرَوهَر، نماد ملی فرهنگ ایرانی
خشایارشاه
در بنای نقش رستم، آرامگاه های هخامنشی به شکل صلیب یا چلیپا که گویی نماد خورشید بوده، ساخته شده. هر آرامگاه، چون اتاقی سنگی درون کوه کنده شده که در بخش پایینی آن راهی درون دخمۀ سنگی تعبیه شده است. زیر سقف هر آرامگاه سر ستون هایی به شکل دو نیم تنۀ گاو روی 4 ستون قرار دارد.
آرامگاه خشایار شاه هخامنشی
آرامگاه خشایار شاه، با نقش برجسته ایی ظریف و اعجاب انگیز، اوج هنر سنگتراشی ایرانیان باستان را به نمایش میگذارد.
داریوش
آرامگاهی که روبروی صحن ورودی نقش رستم قرار گرفته، متعلق به داریوش بزرگ، پادشاه هخامنشی است.
ضرب سکه در زمان داریوش بزرگ
امپراطوری کشور ایران و وسعت آن در زمان داریوش
نقش رستم
در 6 کیلومتری تخت جمشید، در بخش جنوبی کوه سیوند، با پرتگاه و صخره ایی سنگی به بلندای 70 متر، مجموعه ایی از آثار و بنا ها نقش بسته که نقش رستم نام گرفته است. به گواه منابع تاریخی گوناگون، این نام گذاری در زبان مردم این سرزمین، به لحاظ وجود نقش هایی است که گویی حماسۀ دلاوری های رستم، پهلوان افسانه ایی جاودان را به تصویر در آورده است. نقش رستم با آثار بر جای مانده از سه دورۀ تاریخی ایلامی، هخامنشی و ساسانی شکوه جاودانۀ خود را ارزانی تاریخ بشری نموده است.
Pasargadae
کوروش- منشور پرشیا
کوروش بزرگ: آزادی آدمی، آخرین آواز اولین مرد است.
پاسارگاد پایتخت و آرامگاه کوروش بزرگ
شاهان هخامنشی به جای یک پایتخت دارای 4 پایتخت بودند که در طول سال در آن حکومت میکردند
پارسه، هگمتانه، شوش، بابل
بنای زندان سلیمان در پاسارگاد